fainly i came home
i went to my love's home
Tuched her foot,her body and ....she like it.i'm sure
It was good.i miss her now
I love her , because she is too
خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمه جان باشم
آشیان پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
.
نعره برداشتم که ماه آمد
مرد جنگ آور سپاه آمد
چگوارای بی کلاه آمد
گرچه یک بی چراغ شب گردم
فردا . . .
دوباره من و سربازی . . .
من و دوری از آزادی . . .
من و دل تنگی ام برای خودم . . .
دوباره شنیدن حرف زور . . .
و این داستان ادامه دارد . . .
ادامه ای سخت . . .
برای من و من . . .
لعنت به دست های کوتاهی که نمی تواند هیچ کاری بکند . . .
لعنت به دل بی دلی که نمی تواند دلی را آرام کند . . .
لعنت به انسان های خودخواه . . .
نمیدونم ، بعد رفتن اولی که باید می رفت و وجودش اضافی بود ، دومی هم رفت، که نباید می رفت.
واقعا امسال با مزخرفات زیادی شروع شد . فکر می کردم که بی پولی بدترین درده ! اما ! حالا بحث های خاله زنک بازی و قضاوت های زود و بی فکری و دو بهم زنی هایی که دامن من از همه جا بی خبرم هم گرفت ! واقعا دل خوش و با پول نمیشه بدست آورد . هر چقد پول بریزی به پای اعصاب خورد و بخوای خودت و مشغول کنی مثل مسکن خوردن برای درمان سرطانه .
واقعا از حماقت خیلی ها تعجب می کنم . از مقاومت شدیدشون برای فهمیدن یک مطلب . خودشون و به در و دیوار میزنن که نفهمن .
واقعا زندگی انقدر سختی داره ؟ واقعا من باید این همه فشار تحمل کنم ؟ واقعا من باید از شدت استرس از حماقت دیگران که ممکنه زندگی من و تباه کنه در رنج باشم ! ؟ نمیشه و نمیخوام که بشه !
تنها راهش دوری از گزند انسان های بیشعوره بی نزاکته ! اما مگه میشه ! مگه میتونم فرار کنم !
حتما باید بتونم بجنگم . وگرنه نابود خواهم شد !
بجنگم برای اثبات بیشعوری به آدم های بیشعور . . .
اما چه فایده !
نمدونم ! هر چی می رم جلو تر پیچیده تر میشه !
بیخیال !
ده روز از سال جدید گذشت . . .
بیرجند هم رفتم و برگشتم ، خبری نبود . . .
باید یه پست فقط برای خاطرات بیرجند ، نیمه اول و دوم بذارم ، که اونم سر فرصت . 25 روز اول که رفتم و 14 روز دوم که باید سه ، چهار روز دیگه برم .
این ده روز هم رفتم سر کار آموزی و به دلم راه داد که از این تز های الکی من فوق لیسانسم و من الم و بلم های الکی دست بردارم و یکم برم و عملی کار یاد بگیرم.
خوب این ده روز هم یه پست مفصل داره که باید اونم به موقعش پست شه .
سالی که گذشت ، با تمام اتفاقات خوب و بد گذشت و گرد و غبار خاطراتش روی دلمان مانده است . . .
اتفاقات خوب ! نبود آدم هایی که نباید باشن و موجب دلگیری باشند و اتفاقات بد بیمارستان و تصادف . . .
همیشه میخوام خاطرات و ننویسم ، چون خاطرات بد همون بهتر که فراموش شن . . . چرا باید با دوباره خوندنش تداعی اتفاقات بد باشن . . . دوباره مرور تلخی گذشته و تکرار مزه ای ناخوشایند . . .
اما اتفاقات سال 95 خوباش و مینویسم و توی ذکر تذکرات فقط به بد ها اشاره خواهم کرد که از تلخی اش کاسته شود .
سال تحویل سه نفره با مامان و بابا که خیلی خوب بود .
اومدن تابستون و خرید اسپیلت بعد از یه قرن و راحت شدن از عرق ریختن تو تابستون .
انتشار آهنگ رایکال و فو که خیلی باهاشون حال کردم .
رفتن به دانشگاه و تکاپو برای پایان نامه .
رسیدن شبیه سازی به دستم و گرفتن اجازه دفاع و بالا خره دفاع کردن و راحت شدن .
پست دفترچه اعزام به خدمت و 04 و رفتن به بیرجند و اومدن عید به خونه واسه 20 روز.
به اجرا گذاشتن اون چیزی که 10 سال تو ذهنم بود . . .
تاسیس گروه خانوادگی .
کتاب خوندن زیاد
خاطرات بدم . . . که با بدی و تلخی ، بدرد بخور خواهد بود واسه آینده . . .
تصادف بابا . . . علی آباد و آزاد شهر . . . رفتن بیمارستان . . .
که تمام اینا فقط به خاطر قد بازی خودش اتفاق افتاد و حرف گوش نکردن. . .
سرکار گذاشته شدنمون توسط قاسم . . . که فقط رفتن و اومدن به تهران بود . . .
سرکار گذاشته شدن توسط دروغی بزرگ و خسارت 30 میلیونی . البته نه واسه من . اما واسه من ناراحت کننده بود .
کلا سال 95 ، 70 % خوب و 20 % بد و 10 % خیلی بد بود .
که با تمام خوبی ها و خوشی ها گذشت .