نمیدونم چی بنویسم ......
انگار که دریاچه افکاری که پر شده از تو خشکیده ....
یک تنگه عمیق در ذهن من بوجود آوردی که نمدونم کی پر از آب حیات میشه و کی خالی ......
سعی میکنم خالی باشه ...
چون واقعا اذیت کنندس .....
بعضی وقتا هم این تنگه از پر بودن آب انقد زیاد میشه که طغیان میکنه و وحشی میشه .....
انقدر وحشی که فقط با نوشتنه که میتونم آروم شم .....
وگرنه میترسم مغزم از تو منفجر بشه ...
نمدونم چه سرطانی به جون مغز من انداختی که بعضی وقتا از وجودت تهی میشم و بعضی وقتا به حال انفجار میوفتم .....
و از همه اینا بی تفاوتی توهه که سخت تره .....
ای کاش میفهمیدی ......
ای کاش ......