در شهر توام .... فاصله نزدیکمان و عمق دوری فاصله دل هایمان دوباره این ذهن لعنتی ام را درگیر کرده.....
هرجای این شهر رنگ و بوی تو را گرفته و نمی دانم فرار کنم یا که بمانم....
راه نفسم تنگ می شود و می ترسم نفس هایم تمام شود و تو در کنارم نباشی .... شاید درد این دل بکر بودنش بود و با درد هزاره پا به این میدان گذاشت .
چه کسی می توانست مرا آنقدر نفوذ باشد که یا به سقوط بکشاند یا به اوج .....
هنوز در شهر تو ام ... اما نزدیک تر ....
پرسه باد بهاری و نشاندن غم روی دل وامانده ی من در حوالی عطر و بوی تو .....
احساس سوختن می کنم ... باید دور شوم ....
از این در بسته ی غم زده روی دلم باید دور شوم ....
و باز این سوال تکراری .... تو را چه می شود ؟ هیچ !
اردیبهشت 98